
🔹دخترک حسینیه را به هم ریخته. اشک میریزد و میگوید: «میخوام برم جلو که بتونم آقا رو ببینم. از اینجا هیچی معلوم نیست.» کنارش مینشینم و میگویم: خب، حالا اگه رفتی جلو و از جایی که دوست داشتی آقا رو دیدی، دوست داری بهشون چی بگی؟ با چشمهای سیاهش به چشمهایم خیره میشود و میگوید: «میخوام بپرسم امام زمان(عج) کی میاد که بابای منم باهاش برگرده؟»…
🔹همسر شهید محمدجواد برهانی میگوید: امروز، سالگرد عقد ماست. از ۷ مرداد سال ۸۹ که عقد کردیم، آقا جواد هر سال این روز را جشن میگرفت و به من هدیه میداد. پریشب خیلی دلم گرفته بود. جلوی عکسش نشستم و گفتم: خیلی ازت ناراحتم. توی این ۴۰ روز، مدام از همسایه و آشنا شنیدم که بهشون حاجت دادی. پس نوبت من کی میرسه؟ تو هر سال برای سالگرد عقدمون، جشن میگرفتی و یک سورپرایز برای من داشتی. امسال میخوای چی کار کنی؟… هدیهای که جواد برایم تدارک دید، باورکردنی نبود.